غرور اسلیترینی (فصل 2)P4
ادامه ی متیو ویو
یه تیکه ی فیلم صدای وحشتناک اومد کارل و آلیس داد زدن این دفعه جیغ نکشیدند که یهو تام از خواب پرید.
تام: کووووففتتتتت یه بار خواستیم بخوابیم اه.....بچه ها من میرم تو اتاقم کپه ی مرگمُ بزارم
و پاشد و از پله ها بالا رفت.
تام ویو
داشتم می رفتم سمت اتاق که کاترینُ دیدم که توی اتاقش که کلا تاریک بود همینطوری از پنجره به آسمون زل زده بود که رفتم پیشش.....
تام: چی کار می کنی؟
کاترین: هیچی.....
رفتم کنارش و وایسادم
تام: چرا اومدی اینجا؟
کاترین: شب ها رو دوست دارم...... قشنگه
تام: من هم شب هارو دوست دارم چون خیلی ساکته.....
و بعد دستمو روی دست سردش گذاشتم که اهمیتی نداد....
تام: می دونم شاید وقت مناسبی نباشه اما واقعا کیا خانواده ات رو بردن؟
کاترین: ههههییییی تام اصلا حوصله ی جواب بهت رو ندارم داستان خیلی طولانی هست....
تام: مامانت...... زنده نیست؟
کاترین: نه نیست.... برای اینکه پدرم زنده بمونه فداکاری کرد...... کلا رابطه ی مامان و بابام اصلا پا بر جا نبود حتی دو سال رفتیم خونه ی مادربزرگم....
تام: و این بچه ها کین؟
کاترین: آلیس که دختر خالمه.... مامانش که میشه خاله بزرگه ی من توی 3 سالگی آلیس فوت شد دقیقا چند ماه بعد از فوت بابابزرگم..... باباش هم با ما قطع ارتباط کرد و هر چی خالم سهم داشت رو خورد.....
تام: دیگه چی؟
متیو ویو
منم دیگه خسته شده بودم گفتم برم بخوابم که توی راه تام و کاترین رو دیدم تام اونجا چی کار می کرد؟
تصمیم گرفتم فال گوش وایستم ببینم چی میگن؟
تام ویو
کاترین: از بخت ما خاله کوچیکم عاشق داداش کوچیکه ی شوهر خالم شد...... خلاصه زندگی ما خیلی پیچیده است..... نمی دونی چقدر دلم برای خالم تنگ شده...... هوووفففففف..... بعدشم این لئو از خانواده ی پدریم اومد....
با گفتن اسم لئو حس کردم دستم خیس شد که فهمیدم کاترین اشک ریخته...... انقدر آروم اشک ریخته بود که توی این اتاق تاریک اصلا پیدا نبود.........
به طرز عجیبی نفساش منظم بود و به این راحتیا نمی تونستی بفهمی داره گریه می کنه......
خواست بره که مچشو گرفتم و انداختمش توی بغلم که ری اکشن خاصی نشون نداد و همینطوری اشک می ریخت بدون هیچ صدایی.....
دستاش کنارش بودن و منو بغل نکرده بود اما بهم تکیه کرده بود و اشک می ریخت تقریبا شونه ام خیس شده بود.....
یعنی چی درباره ی اون پسره بود
متیو ویو
قلبم وایساد یعنی چی اون توی بغل تا..... م..... بود.... بعد اون حتی نمی زاره من بهش دست بزنم! دیدم نیم نگاهی بهم انداخت که قایم شدم..... اون موقع که ذهنشو خوندم که عاشق من بود.... واای نهههه...... توی ذهنش بود ریدل و اسمم نبود نکنه اون تام بودههههه؟!..... باید دوباره به ذهنش وارد بشم اما خیلی عصبانی میشه..... فعلا ولش کن بزار فردا..........
یه تیکه ی فیلم صدای وحشتناک اومد کارل و آلیس داد زدن این دفعه جیغ نکشیدند که یهو تام از خواب پرید.
تام: کووووففتتتتت یه بار خواستیم بخوابیم اه.....بچه ها من میرم تو اتاقم کپه ی مرگمُ بزارم
و پاشد و از پله ها بالا رفت.
تام ویو
داشتم می رفتم سمت اتاق که کاترینُ دیدم که توی اتاقش که کلا تاریک بود همینطوری از پنجره به آسمون زل زده بود که رفتم پیشش.....
تام: چی کار می کنی؟
کاترین: هیچی.....
رفتم کنارش و وایسادم
تام: چرا اومدی اینجا؟
کاترین: شب ها رو دوست دارم...... قشنگه
تام: من هم شب هارو دوست دارم چون خیلی ساکته.....
و بعد دستمو روی دست سردش گذاشتم که اهمیتی نداد....
تام: می دونم شاید وقت مناسبی نباشه اما واقعا کیا خانواده ات رو بردن؟
کاترین: ههههییییی تام اصلا حوصله ی جواب بهت رو ندارم داستان خیلی طولانی هست....
تام: مامانت...... زنده نیست؟
کاترین: نه نیست.... برای اینکه پدرم زنده بمونه فداکاری کرد...... کلا رابطه ی مامان و بابام اصلا پا بر جا نبود حتی دو سال رفتیم خونه ی مادربزرگم....
تام: و این بچه ها کین؟
کاترین: آلیس که دختر خالمه.... مامانش که میشه خاله بزرگه ی من توی 3 سالگی آلیس فوت شد دقیقا چند ماه بعد از فوت بابابزرگم..... باباش هم با ما قطع ارتباط کرد و هر چی خالم سهم داشت رو خورد.....
تام: دیگه چی؟
متیو ویو
منم دیگه خسته شده بودم گفتم برم بخوابم که توی راه تام و کاترین رو دیدم تام اونجا چی کار می کرد؟
تصمیم گرفتم فال گوش وایستم ببینم چی میگن؟
تام ویو
کاترین: از بخت ما خاله کوچیکم عاشق داداش کوچیکه ی شوهر خالم شد...... خلاصه زندگی ما خیلی پیچیده است..... نمی دونی چقدر دلم برای خالم تنگ شده...... هوووفففففف..... بعدشم این لئو از خانواده ی پدریم اومد....
با گفتن اسم لئو حس کردم دستم خیس شد که فهمیدم کاترین اشک ریخته...... انقدر آروم اشک ریخته بود که توی این اتاق تاریک اصلا پیدا نبود.........
به طرز عجیبی نفساش منظم بود و به این راحتیا نمی تونستی بفهمی داره گریه می کنه......
خواست بره که مچشو گرفتم و انداختمش توی بغلم که ری اکشن خاصی نشون نداد و همینطوری اشک می ریخت بدون هیچ صدایی.....
دستاش کنارش بودن و منو بغل نکرده بود اما بهم تکیه کرده بود و اشک می ریخت تقریبا شونه ام خیس شده بود.....
یعنی چی درباره ی اون پسره بود
متیو ویو
قلبم وایساد یعنی چی اون توی بغل تا..... م..... بود.... بعد اون حتی نمی زاره من بهش دست بزنم! دیدم نیم نگاهی بهم انداخت که قایم شدم..... اون موقع که ذهنشو خوندم که عاشق من بود.... واای نهههه...... توی ذهنش بود ریدل و اسمم نبود نکنه اون تام بودههههه؟!..... باید دوباره به ذهنش وارد بشم اما خیلی عصبانی میشه..... فعلا ولش کن بزار فردا..........
- ۱۷.۲k
- ۲۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط